♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
روزي روزگاري در جزيره اي زيبا تمام حواس زندگي مي كردند
... شادي ، غم ، غرور ، عشق و
روزي خبر رسيد كه به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت
پس همه ساكنين جزيره قايق هايشان را مرمت نموده و جزيره را ترك كردند
اما عشق مايل بود تا آخرين لحظه باقي بماند چرا كه او عاشق جزيره بود
وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت عشق از ثروت ، كه با قايقي با شكوه جزيره را ترك مي كرد كمك خواست و به او گفت
« آيا مي توانم با تو همسفر شوم ؟ »
ثروت گفت : خير نمي تواني . من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم دارم و ديكر جايي براي تو و جود ندارد
پس عشق از غرور كه با يك كرجي زيبا راهي مكان امني بود كمك خواست
عشق گفت
« لطفاً كمك كن و مرا با خود ببر »
غرور گفت : نمي توانم . تمام بدنت خيس و كثيف شده ، قايق مرا كثيف مي كني
غم در نزديكي عشق بود . پس عشق به او گفت
« اجازه بده تا من با تو بيايم»
غم با صداي حزن آلود گفت : آه عشق . من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم
پس عشق اين بار به سراغ شادي رفت و او را صدا زد
اما آنقدر غرق در شادي و هيجان بود كه حتي صداي عشق را نيز نشنيد
ناگهان صدايي مسن گفت
« بيا عشق . من تو را خواهم برد»
عشق آنقدر خوشحال شده بود كه حتي فراموش كرد نام يارش را بپرسد و سريع خود را داخل قايق او انداخت و جزيزه را ترك كرد وقتي به خشكي رسيدند پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد كه چقدر به پيرمرد بدهكار است چرا كه او جان عشق را نجات داده بود
عشق از علم پرسيد : او كه بود ؟
علم پاسخ داد : او زمان است
عشق گفت : زمان ! اما چرا به من كمك كرد ؟
علم لبخندي خردمندانه زد و گفت : زيرا تنها زمان قادر به درك عظمت عشق است